سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                           نسیم قدسیان


امام هادی

روزی امام هادی (ع) برای انجام کاری از سامرا بیرون رفته بودند. عربی از ایشان جستجو می کرد. او را به مکان حضرت در خارج شهر راهنمایی کردند. پس از آنکه شرفیاب شد، عرض کرد: من از اعراب کوفه و از ارادتمندان خانواده شما هستم. قرض سنگینی دارم که کسی جز شما سراغ ندارم بدهی مرا ادا نماید. حضرت فرمودند: ناراحت نباش و دستور دادند بنشیند. آنگاه فرمود: من به تو یک راهنمایی می کنم مبادا مخالفت با گفته من کنی. به خط خودم اقرار که تو مبلغی از من طلبکاری. وقتی که به شهر آمدیم به منزل من بیا و تقاضای آن مبلغ را بنما هر چه مهلت خواستم تو درشتی کن و پول خود  را بخواه و در آنچه گفتم کوتاهی نکن.

 

چون حضرت به شهر تشریف بردند مرد عرب وارد مجلس ایشان شد. در موقعی که عده ای حضور داشتند در میان آنها بعضی از اطرافیان خلیفه نیز بودند.

مرد عرب طلب خود را خواست. هر چه حضرت از او تقاضای صبر و تمدید مدت کردند راضی نشد و با درشتی درخواست وجه را می‌کرد. عاقبت ایشان از پرداخت فوری پوزش خواستند ولی او نپذیرفت.

اطرافیان خلیفه را به فکر انداخت و مبلغ سی هزار درهم برای حضرت فرستادند.

آن بزرگوار عرب را خواستند و تمام پول را در اختیار او گذاشتند فرمودند قرض خود را بده و بقیه را صرف خانواده خویش کن.

گفت: ای پسر رسول خدا (ص)، به یک سوم از این مبلغ کار من درست می شد راستی چنین است«الله اعلم حیث یجعل رسالته»؛ خداوند می داند رسالتش را در چه کسانی قرار دهد.

یک بار امام (ع) به مجلس متوکل وارد شد و نزدیک او نشست. متوکل در عمامه آن حضرت دقت کرده دید قماش و پارچه آن بسیار نفیس است. از روی اعتراض گفت این عمامه را چند خریده ای؟ فرمود: کسی که برای من آورده پانصد درهم نقره خریده است. متوکل گفت: اسراف کرده ای که عمامه ای به پانصد درهم نقره بر سر بسته ای.

امام (ع) فرمود: شنیده ام در همین روزها کنیز زیبایی به هزار دینار زر سرخ خریداری کرده ای؟!

متوکل جواب داد: صحیح است. فرمود: من به پانصد درهم عمامه ای گرفته‌ام برای شریفترین عضو بدنم، تو به هزار دینار زر سرخ کنیزی خریده ای برای پست ترین اعضایت. انصاف بده اسراف کدام است؟!

متوکل بسیار خجل و شرمنده گردیده گفت: انصاف آن است که ما را در اعتراض نسبت به بنی هاشم صرفه ای نیست.

صقربن ابی دلف گفت: در آن هنگام که متوکل عباسی امام علی النقی (ع) را زندانی کرد من نگران شدم. برای آنکه از حضرت اطلاعی پیدا کنم به سراغ زراقی زندانبان متوکل رفتم. همین‌که چشمش به من افتاد گفت: حالت چطور است؟ جواب دادم: خوب. گفت: بنشین. من ترسیدم و با خود گفتم اگر این مرد منظورم را از آمدن به اینجا بفهمد چه خواهد شد. به همین جهت به او گفتم راه را اشتباه آمده ام.

وقتی مردم از اطرافش پراکنده شدند، پرسید: برای چه آمده ای؟ گفتم: مایل بودم خبری بگیرم. گفت: شاید آمده‌ای از آقایت خبر بگیری؟ 

با تعجب سؤال کردم: آقایم کیست؟ آقای من (متوکل) است گفت: ساکت باش آقای حقیقی همان آقای توست. از من مترس با تو هم مذهب هستم. گفت: بنشین تا متصدی اخبار و نامه ها از خدمتش خارج شود. همینکه آن مرد بیرون شد، به غلامی گفت: دست صقر را بگیر ببر در همان اتاقی که آن مرد علوی زندانی است. آن دو را با یکدیگر تنها بگذار. غلام مرا نزدیک اتاقی برد، اشاره کرد همینجا است داخل شو. دیدم امام (ع) بر روی حصیری نشسته در مقابلش قبری کنده اند. سلام کردم دستور داد بنشینم. آنگاه پرسید: برای چه آمده ای. عرض کردم: آمدم از شما خبر بگیرم. در این حال دوباره چشمم به قبر افتاد، گریه ام گرفت. آن بزرگوار متوجه شده فرمود: صقر، ناراحت نباش اینها نمی توانند مرا آزاری برسانند. خدای را سپاسگزاری کردم.

عرض کردم: آقای من، حدیثی از رسول الله (ص) نقل شده معنی آن را نمی فهمیم، پرسید: کدام حدیث؟ گفتم: این فرمایش پیغمبر (ص) «لا تعادو و الایام فتعادیکم» روزها  را دشمن ندارید که با شما دشمنی   می ورزند.

فرمود: ایام ما خانواده هستیم تا آسمانها و زمین پایدار باشد. شنبه اسم پیغمبر (ص) است، یکشنبه امیرالمؤمنین (ع)، دوشنبه امام حسن و امام حسین (ع)، سه شنبه علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفربن محمد (ص) است. چهارشنبه موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمد بن علی و من هستم، پنجشنبه پسرم امام حسن عسکری و جمعه پسر پسرم (حضرت مهدی (عج ) هستند. جمعیت حق به سوی او، حضرت مهدی (عج)، اجتماع می کنند. اوست که زمین را پر از عدل و داد می کند همانطور که از ظلم وجور پر شده.

این است معنی ایام، مبادا با آنها در دنیا دشمنی کنید که آنها نیز در آخرت با شما دشمنی خواهند کرد. آنگاه فرمود وداع کن و خارج شو که بر تو اطمینانی ندارم.

یک بار متوکل سپاه خود را بر امام علی النقی حضرت هادی (ع) عرضه داشت و دستور داد هر اسب سواری توبره اسب خود را پر از خاک نماید و در محل معینی بریزد، در اثر انباشته شدن آن خاکها پشته و تل بلندی مانند کوه درست شد که آن را «تلّ المخالی» یعنی پشته توبره اسبها نامیدند.

متوکل و امام (ع) بر فراز آن تل بالا رفتند، متوکل گفت می دانید از چه رو شما را خواستم؟ برای اینکه سپاه مرا مشاهده نمایید. تمام لشکریان او لباسهای مخصوص پوشیده غرق در سلاح با بهترین زینت‌ها و با آرایش نظامی سان می دادند. این کار را برای ترسانیدن کسانی که اراده مخالفت با او را داشتند کرده بود و متوکل از حضرت هادی (ع) می ترسید که مبادا یکی از اهل بیت و بستگان خود را امر به قیام نماید.

امام (ع) پس از مشاهده سپاه متوکل فرمودند: می خواهی من هم سپاه خود را به تو نشان دهم؟ گفت: نشان دهید تا لشکر شما را ببینیم. دستهای خود را به درگاه بی نیاز دراز کرد و دعا نمود. در این هنگام متوکل دید از شرق تا غرب تمام آسمان را فرشتگان فرا گرفته اند و مانند ابر فضا را پوشانیده اند، از ترس بر زمین افتاد و غش کرد. پس از آنکه به هوش آمد، حضرت  فرمودند ما در دنیا اظهار چیره دستی با شما نمی‌کنیم و مشغول به امر آخرت هستیم. نگرانی و ترس نداشته باش از آنچه خیال کرده بودی. مرا با تو در این جهان مزاحمتی نیست!

متوکل عباسی در بدنش دمل بزرگی در آمده بود که به هیچ‌وجه خوب نمی شد، از زیادی درد در تب سوزانی بسر می برد، پزشکان مخصوص از معالجه فرو ماندند، مادر متوکل به حضرت امام علی النقی (ع) ارادت کامل داشت، کسی را پیش آن بزرگوار فرستاد و تقاضای دوای مؤثر نمود.

امام (ع) فرمود: روغن گوسفند با گلاب بیامیزید و بر دمل بنهید تا درد ساکت شود و سر بگشاید. این دستور را که به خلیفه رساندند پزشکان معالج از تجویز چنین دارویی برای دمل خندیدند. آن دوا را هیچکدام نپسندیدند.

این خبر به مادر متوکل رسید پزشکان را ناسزا گفت و دستور داد آنها را از پیش متوکل خارج کنند. خودش شخصاً آن دوا را تهیه کرده و بر دمل نهاد. هماندم درد فرو نشست و اثر بهبود آشکار بدون فاصله شد و سر دمل باز گردیده مواد فاسد خارج شد.

متوکل در همان روز هزار مثقال زر مسکوک سرخ در همیان گذاشت و مهر مخصوص خود را بر آن زده برای آنجناب فرستاد. بعد از چند روز حسودان به متوکل رسانیدند که حضرت هادی (ع) خیال خلافت دارد، هر سکه ای که شما به ایشان می دهید صرف جمع آوری اسلحه می کند. متوکل بدگمان شد. شبی سعید وزیر دربار خود را دستور داد به وسیله نردبانی از راه بام نیمه شب بدون اطلاع بر آن حضرت وارد شود و ببیند ایشان در چه حالند و آیا در منزل و خلوتخانه خاص ایشان اسلحه و اسباب و لوازم سلطنت یافت می شود، اگر پیدا کرد برای متوکل بیاورد. سعید با چند خادم نردبانی برداشته کنار دیوار منزل آن حضرت آمد به وسیله نردبان از راه بام با چند نفر وارد خانه شد، اتفاقاً شب تاریکی بود. سعید وقتی داخل منزل گردید سرگردان گشت که به کدام طرف برود و چگونه جستجو نماید. در این هنگام امام (ع) از درون خانه فرمود سعید همانجا باش تا برایت چراغی بفرستم.

فرستاده متوکل از این پیشامد در شگفت شد که از کجا دانست من آمده ام. چیزی نگذشت که خادمی با چراغ افروخته و یک دسته کلید پیش سعید آمد، گفت: امام فرموده تمام خانه های ما را جستجوکن هر چه از وسایل جنگ پیدا کردی بردار بعد از پایان تفحص پیش من بیا.

خادم اتاقها را یکی یکی باز کرد و سعید را راهنمایی نمود در هیچکدام از اتاقها آنچه را که در جستجویش بود پیدا نکرد. خدمت حضرت هادی (ع) رسید و داخل خلوتخانه ایشان شد. دید حصیری افکنده و سجاده ای بر آن گسترده رو به قبله نشسته. کنار سجاده شمشیری در غلاف نهاده است و همیانی که ده هزار دینار داشت با مهر متوکل بدون اینکه مهرش دست خورده باشد در گوشه اتاق است. امام (ع) فرمود از اسباب سلطنت در این خلوتخانه فقط همین شمشیر و دینارهاست که چند روز پیش خود متوکل فرستاده. هر دو را بردار و پیش او ببر تا حقیقت گفتار سخن چینان و حسودان بر او کشف شود. سعید آن شمشیر و همیان را برداشت و نزد متوکل آورد. مشروحاً مشاهدات خود را شرح داد. متوکل همینکه همیان را سربسته به مهر خود دید بسیار شرمنده گشت و ازکرده خویش پشیمان گردید چند نفری که از روی حسادت سخن‌چینی کرده بودند کیفری بسزا داد و ده هزار دینار دیگر در همیان گذارد. با همان همیان اول، خدمت ایشان فرستاد و پوزش خواست.






نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91 خرداد 10 توسط سید داود